کوی شهریاران
اگر بيني كه از كلكم دمی شهــد و شكــر ريــزم
زهجرش صبر در دل دارم از تلخي نپرهـيزم
مرا چون لاله ای منگر که پیوسته قدح گیرم
به داغم بنگر وخوني كه در اين در كاسه مي ريزم
گلیم بخت ما را بافت از روز ازل نیلی
قضا را با چه گردانم قدر را با چه بستيــزم؟
فدای لعل شیرینت هزاران جان فرهادم
فدای غمزه مستت هزاران رخت پرهیزم
تو را آن نرگس جادو زخونريـزي چـه کم دارد ؟
كه در لوحت به بدنامي يكي قتال و خـونريزم
چو شمعم سوخت از غيرت كه بر غيرش نظر كردم
خراب افتاده ام از آن نمي خواهم كه برخيــزم
نمي بيني ز سر مستي به خاك افتاده اين دل را
خدا را سر فــرود آور كـه در زلفـت بياويـزم
صبا اخلاص مهـــــدي را بــه كـــوي شهريـاران بر
كـــه از لطـــف همــاي او مــرادشـمـس تبـريــزم